فاطمه زهرا وزینب

داستان شیرین

گلبرگ به مسافرت می رود

یک روز صبح زود مادر ٬گلبرگ را بیدار کرد و گفت :  دخترم وسایلت را جمع کن می خواهیم به سفر بریم  گلبرگ گفت : مامان من خسته هستم . نمی تونم وسایلم را جمع کنم. مادرش گفت:  پاشو عزیزم کم کم سرحال میشی  گلبرگ٬ خوابالو از تختش بلند شد . لباس و اسباب بازی هایش ٬عروسکش که اسمش سبز پری بود در چمدانش گذاشت.او مسواک وخمیر دندانش را هم برداشت .  او به طرف اشپز خانه رفت و صبحانه اش را خورد.  وقتی به شمال رسیدند. خانه ی انها نزدیک پارک بود . گلبرگ از مادرش اجازه گرفت تا به پارک برود . مادر به او اجازه داد . ...
4 خرداد 1401
1