گلبرگ به مسافرت می رود
یک روز صبح زود مادر ٬گلبرگ را بیدار کرد و گفت : دخترم وسایلت را جمع کن می خواهیم به سفر بریم گلبرگ گفت : مامان من خسته هستم . نمی تونم وسایلم را جمع کنم. مادرش گفت: پاشو عزیزم کم کم سرحال میشی گلبرگ٬ خوابالو از تختش بلند شد . لباس و اسباب بازی هایش ٬عروسکش که اسمش سبز پری بود در چمدانش گذاشت.او مسواک وخمیر دندانش را هم برداشت . او به طرف اشپز خانه رفت و صبحانه اش را خورد. وقتی به شمال رسیدند. خانه ی انها نزدیک پارک بود . گلبرگ از مادرش اجازه گرفت تا به پارک برود . مادر به او اجازه داد . ...
نویسنده :
فاطمه زهرا
21:52